البته همه شهدا شاخص هستند چرا که اگر اینگونه نبود و خصوصیات اخلاقیشان خاص نبود نزد خداوند اینچنین ارج و قرب پبدا نمیکردند که به مقام والای شهادت دست پیدا کنند.
شهدا رفتند تا ما راحت زندگی کنیم پس نزد این ملت همیشه همه شهدا از جایگاه والایی برخودارند، اگر بارها و بارها یادشان کنیم باز هم کم است، گویی هر بار با خصیصه تازهای از شهدا آشنا میشویم و آن را برای دیگران بازگو میکنیم تا بدانند چه شد که شهدا شهید راه حق شدند.
برای معرفی و یادآوری خاطرات این شهید به سراغ، پدر و مادر رفتیم و طی تماس تلفنی با آنان گفتوگو کردیم که با هم در ادامه میخوانیم؛ محمود باغبانی پدر شهید هادی باغبانی متولد ۱۳۲۶ در شهر بابلسر، در گفتوگو با ما ضمن معرفی فرزندش با اشاره به خاطرات دوران کودکی تا جوانی شهید، میگوید؛ پسرم متولد سال ۱۳۶۲ و فرزند سوم یا همان آخر خانواده هست قبل از خودش یک برادر و یک خواهر نیز دارد.
وی اضافه میکند؛ هادی از همان دوران کودکی یک بسیجی مخلص بود، ولایی بودن از خصوصیات اصلیاش بود وقتی به سن ۶ سالگی رسید، میگفت؛ عکس امام راحل را بر روی سینهام بچسبانید تا به کودکستان بروم، وی همچنین مکبر مسجد بود و همیشه در برنامههای مذهبی شرکت میکرد، مداح اهل بیت (ع) بود و همواره بر روی رعایت حلال و حرام تاکید داشت.
آقای باغبانی با اشاره به اینکه در دوران کودکی آقا هادی من کارمند راه آهن بوده و در بندرترکمن ساکن بودیم، ادامه میدهد؛ بعد از مدتی به فیروزکوه منتقل شدیم، در همان شهر ادامه تحصیل داد و دیپلم حسابداری گرفت، سپس به مدرسه عالی کرج رفت و فوق دیپلم حسابداری گرفت.
وی ادامه میدهد؛ سپس هادی با ورود به دانشگاه بوعلی موفق به کسب مدرک لیسانس رشته ارتباطات اجتماعی گرفت و بعد در حوزه هنری تهران قسمت فیلمبرداری، فیلمسازی و مجریگری دوره گذراند، تا اینکه با اصرار خودش برای رفتن به ماموریت در سوریه و ساخت مستند حاضر شد.
آقای باغبانی همچنین میگوید؛ این اعزام پس از آغاز جنگ در سوریه شکل گرفت بار اول پسرم بعد از ۴۰ روز به کشور بازگشت، درست ماه رمضان بود، ولی دوباره فردای عید فطر به سوریه رفت نوزدهم مرداد ماه سال ۱۳۹۲ راهی شد و بیستوهشتم همان ماه خبر شهادتش به گوشمان رسید.

پدر این شهید پاسدار، در مورد نحوه شهادت فرزندش تصریح میکند؛ اینطور که میگویند هادی جان بهعنوان فیلمبردار همراه یک گروه برای شناسایی منطقه رفته بود البته کارهای دیگری هم میکرد، هدف شناسایی بک تپه بود که گویا پشت آن ۱۸۰ نفر از گروه النصره را تجهیزات کامل حضور داشتند و یک نفر بالای تپه ایستاده بود که آنها را دید، ۲۵ نفر بیشتر نبودند که مورد حمله دشمن قرار گرفتند و هادی در اثر اصابت ترکش به شهادت رسید.
وی یادآور میشود؛ روز سیام مرداد ماه پیکر پسرم به بابلسر رسید و در امامزاده ابراهیم قطعه شهدا آرام گرفت، فرزندم خصوصیات اخلاقی متفاوتی داشت بسیار پاکدست بود در مخیط کار اگر با تلفن همراه خودش مکالمهای داشت زمان آن را جمع و ثبت، پولش را از حقوق کم میکرد تا دستمزد حلال به خانه ببرد.
آقای باغبانی با اشاره به خاطرهای از شهید، اضافه میکند؛ روزی هادی مادرش را به دکتر برد در مطب چندین صندلی خالی وجود داشت ولی او حدود دو ساعت سرپا ایستاد، مادرش هر چقدر میگفت؛ پسرم بنشین میگفت؛ این صندلیها را برای بیماران اینجا قرار دارند من حالم خوب است! پسرم روزی حلال خورد و حلال از دنیا رفت.
در ادامه این گفتوگو، فاطمه سلطان آقا برابرپور مادر شهید هادی باغبانی یادآور میشود؛ من و پدر هادی جان هر دو اهل بابلسر و همسایه بودیم، بهخاطر شغل همسرم وقتی هادی ۶ سالش بود به فیروزکوه رفتیم و حدود ۱۵ سال زندگی کردیم.
وی اظهار میکند؛ من و خانواده از اعضای بسیج محله بودیم، پسر بزرگترم و هادی هم بسیجی شده بودند، هادی علاقهای فراوان به لباس بسیج داشت، دوران آخر راهنمایی بود که برای روز درختکاری در مسابقهای شرکت کرد و اول شد آنجا یک ساعت مچی جایزه گرفت، در یک مسابقه دیگر در پاسخ به سوال آقای قرائتی مقام کسب کرد که جایزهاش یک ساعت مچی دیگر بود، سپس در المپیاد ریاضی اول شد و یک ساعت مچی دیگر هدیه گرفت، یک روز به من گفت؛ مادر هر سه ساعتم را میخواهم به دیگران هدیه کنم ولی نپرس چه کسی! تو مشکلی نداری؟ گفتم خیر پسرم مال خودت است اختیارش را داری.
خانم آقابرار پور تاکید میکند؛ در همان مسابقه همه شرکت کنندگان کت و شلوار بر تن داشتند ولی هادی با لباس سبز بسیجی حاضر شده بود و چفیه بر گردن داشت به او گفتم چرا نگفتی برایت کت و شلوار آماده کنم؟ گفت؛ من این لباس را دوست دارم، البته این پوشش موجب شده بود توجه حضار را به خود جلب کند، بیشتر مواقع این لباس را میپوشید و با برادرش که پنج سال از او بزرگتر بود با اینکه زیر ۱۰ سال سن داشت در بسیج حاضر میشد.
مادر شهید هادی باغبانی در پایان میگوید؛ زمانی که هادی شهید شد میدانستم به آرزویش رسید، وقتی بالای پیکرش حاضر شدم، دستهایم را به سوی خدا بلند کردم و گفتم خدایا پسرم را از ما قبول کن.. بارها او را در خواب دیدیم، هادی زنده است…
ارسال دیدگاه